بالشي پر از پرواز

طلا معتضدي
tala_moetazedi@yahoo.com

(یا مهربان)

(بالشی پر از پرواز)

هوا دم داشت.بالش را از این رو به آن روکرد.صورت گر گرفته اش چون اسفنجی حریصانه خنکای بالش را بلعید.مرد آن سوتر زیر کود
ملافه ها خاک شده بود ودهانش چون ماهی مرده ای باز مانده بود.تخت تابه ای لبریز روغن شده بود و او چون قزل آلای سرخ شده ای
درش به جلز و ولز افتاده بود. از بسکه به مرد گفته بود : سراغی از این کولر بگیر ،برشته شدیم از این گرما . زبانش کلفت شده بود. اما
مرد مثل همیشه حرفهایش را نشنیده گرفته بود . انگار واژه های زن گوله های برفی بودند که از حرارت دستان مرد آب می شدندو بی
اثری گم. مرد از سردی کولر سرما می خوردو خیل وخل آویزانش زن را مجبور به پختن دیگ دیگ آب پیاز می کردکه دوستی تجویز
کرده بود : یک کاسه اش چون شاش دختر نابالغ طلسم زکام را باطل می کند.
_پیاز کیلویی سیصد تومان شده آنتی بیوتیک بخوری بهتره ، به جای این خرج اضافه .

زن گفته بود و دستهایش را که از مالش بی امان لیموترش خشک شده بود_ برای از بین بردن بوی پیاز بهترینه، همان دوست گفته بود_
با پیشبند همرنگ پرده ی آ شپزخانه ورو میزی اش پاک کرده بود. مرد قاشق چایخوری را از درهم وبرهم کردن چای وعسل و لیمو
_گلو را لینت می ده ، سفارش همان دوست نازنین_ بر کنار کرده و به زن خیره شده بود.
_نه

چند بار نه شنیده بود؟ بسیار

چند بار از شنیدن نه گریسته بود؟ تنها یکبار ، رویین تن شده بود.

_ نه ، ما بهم نمی خوریم.
پسر گفته بودو زن از میان دگمه های پیر هنی که تا چندپله مانده به خفتگاه بسته شده بود ، سینه ی مرد را دیده بود که شبیه دیوار چین
بود. چقدر دلش خواسته بود که میان آنهمه شکم وزیر شکم که زیر چشمی می پاییدنشان پشت گردن مرد را ببوسه. شاید بوسیده بود؟
شاید.
مادر گفته بود : نبوس...پشت گردن دوری می آره.
کاش می شد که فراموشش کرد . شاقول خاطراتش را ، شاید زمانی که بدل به پیرزنی فراموشکار می شد با بوی یک حبه سیر ناشتا
_برای پایین آوردن فشارخون_ وشاش مونده _از دست تکرر ادرار _ فراموش می کرداین کوبنده ی جسم وجانش را.ویا شاید فراموش
می کرد که هر کوبشی آبستن تلخی کدام خاطره است.
پسر گفته بود نه ودهان زن کف کرده بود ،انگار که قالب صابون قورت داده باشه. به توالت فراری شده بود وشیر چشمانش را بی ترس
از خشکسالی باز گذاشته بود. سیگاری هم آتش زده بود

چرا همیشه راه نجات را در این چند سانتی متر توتون با افزودنیهای مجاز می جست ؟نمی دونست

مردی را دیده بود که مستاصل نگاهش می کندبا دستی بند زیپ شلوارش. زن اشتباهی به توالت مردانه پناهنده شده بود.!

چند بار در توالت گریسته بود ؟ چندین بار.

در آِینه ی توالت بهم خیره شدند. هردو ماتیک می مالیدند وتوالت اینبار زنانه بود.دختر کناری همان بود که بر پشت گردن پسر بوسه
می زد و از دوری نمی ترسید. دوباره بهم خیره شدند .شاید هردو در پی عیبی در دیگری می گشتند. زن به یکباره گفت:
_ ببین راحت باش ، همه چیز تموم شده. من خودم دوباره عاشق شدم. عاشق یه مرد دیگه.
دختر خندیده بود و دندانهای ریزش چون گردنبند مرواریدی گلوی زن را فشار داده بود.زن به یکباره دلش خواسته بود تا لبهای دختر
را ببوسه ، بر تنش دست بکشه وحتی پشت گردنش را گاز بگیره که نگرفته بود و تنها دور لبهاش را غلیظ وغلیظ تر کرده بود.
دروغ نگفته بود. عاشق مرد دیگه ای شده بود یا شاید فکر می کرد که شده .سالها بعد که دیگه عشقشون بین عقربه های ساعت و
دیگ دیگ آب پیاز گم شده بود زن فهمیده بود که عشق تنها وسیله ای که آدمها بودنشون را باهم توجیه می کنند.مرد خوب بود
مردی مثل تمام مردها ، چون بهرحال هر مردی یه مرده! جای دندونهاش بر تن زن چون مهر باطل شده پای کارنامه پس می داد
_مرد عادت داشت که زن را گاز بگیره .زن بدش نمی اومد و اوهم مرد را گاز می گرفت و ردیف دندانهاش بر سر شانه های
مرد درجه می داد_ و دستان بزرگی داشت که سینه های زن را می پوشاند.ولبهایی که می تونست بی نفس کشیدن تا یک دقیقه
هنگ هنگ بوسه تحویل زن بدهد.
روغن داغ و داغ تر می شد. هنوز یائسه نشده انگار گر زدن های یائسگی به سراغش آمده بود .
_حتما کولر خرابه، حالا کو تا یائسگی . زن گفته بود

چرا زنان از یائسگی می ترسند؟مادرم می گفت یا ئسگی یعنی بازنشستگی ،یعنی تنها مربای آلو بپزی وچشم به راه آمدن نوه هات
باشی
زن ملافه را پس زد.لباسهایش را کند ویکهو چیزی در دلش جوشید.دلش چیزی را خواست که در ساعتی با لنگهای باز مانده میان شب
وکله ی سحر بعید به نظر می رسید. تن مرد را.
مرد ملافه را تا چانه بالا کشیده بودوتنش زیر سفیدی ملافه ها چون سلسله جبالی ناشناخته از بغض فروخورده ی خواب تکان تکان می خورد. باید گره ی این بغض گشوده می شد تا دستان مرد باشد وتنش...
اما مرد اسیر هزار توی خواب شده بود وهیچ چیز برش کارگر نبود. زن به قصد باز کردن گره ، لنگ ولگد انداخت ، بلند بلندحرف
زد ، انگار که از بختک کابوسی بر سینه عذاب می کشد. حتی دل به طوفان زد وگفت:
_ قهوه درست کردم می خوری؟
که درست نکرده بود. مرد عاشق قهوه ی سر صبح بود .گولش زده بود تا شاید این نوشیدنی تلخ ، نو شدا رویی شود چون سیب برای
هبوطی از سرزمین رویاها. در گذشته هایی بعید شده چه بسیار شبها این تلخ تخدیرکننده درفش بیداریشان را بر قلمرو خواب کوبیده بود
در آن روزگاران کهنه شده ، مرد از هر تکان زن بیدار می شد وزن همیشه سیر بود از تن مرد.
_ این وقت صبح...بگیر بخواب.
مرد گفته بود وباز از دهانش صدای قل قل کتری در آورده بود. ایما واشاره که کارگر نشد زن به سوی مرد جست ودر آغوشش گرفت.......
_نه
مرد گفته بود و زن چون نیوبه ی سنگ شده بر بالای تخت خشکیده بود.انگار که سرش را در حوضی یخ بسته فرو کرده بودند.
به گوشه ی تخت برگشت . ملا فه را چون شنالی به دور خود پیچیدو در قلمرو اش احساس آرا مش کرد.
_ من گرممه!
زن خواسته بود که بگه ذله ام کردی از این نه گفتن های گاه به گاه که نگفته بود وتنها به من گرممه ای شناور در یخهای صدایش
دلخوش کرده بود
_ خوب به من نچسب.
اما زن در قلمرو خودش بود و مرد تمام تخت را آن خود می دونست.مثل تن زن که هروقت هوایی در دلش می پیچید سری به آن می زد
مثل خانه و بچه ی نداشته شان که از همین حالا اسم پدرش را رویش گذاشته بود.
زن گفت: برو توی اون اطاق بخواب
_من جام راحته
_اما جای من ناراحته
_ خوب تو برو
_بهت می گم برو
زن گفته بود وبا لحنی به تلخی دم مار بر سرمرد فریاد زده بود.مرد خوابش پریده بود وبه زن خیره شده بود.
_زده به سرت
زن با پا به مرد لگد زد .مرد ناباورانه به زن خیره شد . عسلی چشمانش را گرد بادی بلعیده بود.
_برو...بهت می گم برو
مردعصبانی و بالش در دست از اتاق بیرون رفت.وته مانده ی دادش چون زلزله ای بر سر زن آوار شد.
_احمق روانی
زن بالشی را به دیوار بینشان پرتاب کرد، شاید که دیوارفرو بریزد و متکا بر سر مرد سنگین بشوداما بالش پاره شد وپرواز پرهایش چون برف بر سر زن بارید.
زن زیر بارش پرواز بر تن خود دست کشید.چقدر غریبه بود .عادت کرده بود که دستان مرد از تنش خبر بیاورند..حس کهنه ای در دلش جوشید. دخترکی دبیرستانی که بر تنش دست می کشید ودر کشاله های رانش پی لذتی گنگ می گشت.زن دیگر نه واهمه از کوری داشت نه ترسی از جنون. چشمان دختر دبیرستانی بر چشم زن افتاد و هردو به درز پرده که طلوع آفتاب را دریغشان کرده بود خیره شدند.
انگار پسر را می دیدندکه از گرد وخاک خاطرات تن پاک می کند و به سویشان می آید.می بو سدشان وگاهی....
دختر دبیرستانی نفس نفس می زد . زن آهی عمیق کشید . آتشفشان فوران کرد و پسر دوباره رخت خاطره پوشید.
صدای قل قل کتری خبر از رسیدن مرد به هفتمین پادشاه خواب می داد وزن ، سفید پوش از پرواز پر بود از سبکی پس هماغوشی.






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30946< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي